در جست‌و‌جوی بهشت – می‌خواهم زندگی کنم

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

«مرده‌شور ریختشان را ببرد. انگار می‌خواهند شاخ غول بشکنند. ویزا نمی‌دهید که به جهنم. هزار و یک راه دیگر هست. اصلاً مگر کشور قحط است؟ انگار سقف آسمان ترکیده و فقط این‌ها از آن افتاده‌اند.»

این جمله را زن جوان با غیظ می‌گوید. آمده که ویزای توریستی برای انگلستان بگیرد، اما به او گفته‌اند که شرایطش طوری است که نمی‌تواند ویزای توریستی بگیرد. آتش‌به‌آتش سیگار می‌کشد و یک‌بند حرف می‌زند:

«می‌گویند شوهر نداری، بچه نداری، خانه نداری، دلایلت برای برگشتن کم است. معلوم است که دلایلم کم است. حالا مثلاً اگر شوهر یا خانه داشتم، دلایلم زیاد بود؟ گردش حسابم خوب است و ته حسابم هم دویست و پنجاه میلیونی که می‌گویند باید باشد، هست. دوستم هم برایم دعوت‌نامه فرستاده که اوضاع مالی‌اش آنجا اُکی است و اتاق اضافه هم دارد. اما می‌گویند احتمال اینکه ویزای توریستی بگیری، تقریباً محال است. می‌خواستم با ویزای توریستی بروم و بعد پناهنده شوم. دلش را ندارم که بزنم از جنگل و کوه و بیابان بروم و خودم را بدهم دست آدم‌بَرها. دوستم گفت با ویزای توریستی بیا و اینجا تقاضای پناهندگی کن. قند توی دلم آب شد. با خودم گفتم چقدر راحت! اما شتر در خواب بیند پنبه‌دانه. ما از این شانس‌ها نداریم. حالا انگار کشورشان تحفه است. والا.»

می‌خندم و می‌گویم که خدایی‌اش کشورشان تحفه است و به‌نظر من ایده‌آل‌ترین جای دنیا برای زندگی. حق دارند این‌قدر سخت بگیرند. من که آرزویم زندگی در انگلستان است. دود سیگارش را بیرون می‌دهد و می‌گوید:

«‌هه‌هه. آواز دهل شنیدن از دور خوش است. این جماعت را فقط دایی‌جان ناپلئون خوب شناخت. راست می‌گفت که همهٔ فتنه‌ها زیر سر انگلیساست. آب‌و‌هواش که همیشه سرد و بارانی است. آرزوی یک آفتاب درست و درمان به دلشان مانده. تازه دوستم می‌گفت انگار که از دماغ فیل افتاده‌اند. از بس کُل دنیا را استثمار کرده‌اند، توهم زده‌اند که نژاد برترند و به‌قول خودشان آفتاب در امپراتوری بریتانیا غروب نمی‌کند. زرشک. مدام هم که مشغول توطئه‌چینی‌اند. خرج و مخارج هم که در کشورشان سر به آسمان می‌زند. کجای این کشور بهترین جای دنیا است؟ شاید با خودت بگویی گربه دستش به گوشت نمی‌رسد و پیف‌پیف می‌کند، اما اصلاً هم این‌طور نیست. والا توی کل هفت جد ما یک نفر نرفت خارج زندگی کند جز همین یک دوست من که آن هم رفت بین این جماعت انگلیسا. برای همین من انگلیس را انتخاب کردم. چاره‌ای نداشتم. از اول هم به دوستم گفتم نرو آنجا. این‌همه کشور خوب. اما آخر سر کار خودش را کرد و رفت سرزمین این روباه پیر مکار!»

واقعاً می‌خندم. خیلی بامزه است. همچین با غیظ از انگلیس و به‌قول خودش انگلیسا حرف می‌زند که انگار دایی‌جان ناپلئون توی ماشینم نشسته است. جواب می‌دهم عوضش آنجا سرزمین تئاترهای درخشان است. در کشور انگلستان، هر کس قادر خواهد بود تا بدون هیچ دغدغه‌ای، تجارت خود را شروع کند و کسب‌و‌کارش را راه بیاندازد. نرخ بیکاری‌شان بسیار پایین است. حقوق انسان را خیلی خوب رعایت می‌کنند. نژادپرستی خیلی کم است. آزادی بیان دارند. به هر فرد با توجه به توانایی وی، امکانات می‌دهد. مردمش از فرهنگ بالایی برخوردارند که رفتن به کتابخانه و موزه و تئاتر برایشان لذت‌بخش‌تر از رفتن به سینماها و پارک‌هاست. خب طبیعتاً زندگی در چنین کشوری واقعاً جذاب است. وسط حرفم می‌پرد:

«یک چیزی شنیدی. شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن. والا این چیزایی که شما داری می‌گویی که بیشتر خواب‌و‌خیال است تا واقعیت. فهمیدم چکار کنم. می‌روم ترکیه. نه ویزا می‌خواهد و نه این اداهای مسخره را دارد. تازه ترکی هم بلدم. عین آب‌خوردن ویزای یک‌ساله می‌دهند. بعد پنج‌ساله و بعد دائم. تُرک‌ها مردمان بسیار مهمان‌نوازی‌اند و از دعوت مهمان به منازلشان کلی لذت می‌برند و با احترام هر چه تمام با آن‌ها برخورد می‌کنند. نه مثل این انگلیسای از دماغ فیل افتاده! می‌دانستی در ترکیه اگر مهمانان زود از خانه بروند، نوعی بی‌احترامی به صاحب منزل است و او فکر می‌کند به مهمانش خوش نگذشته. حالا این را بگذارید کنار این انگلیسای فیس و افاده‌ای که سال تا سال مهمان خانه‌شان راه نمی‌دهند. استانبول مثل بهشت است. یک‌بار رفته‌ام. اصلاً دلم نمی‌خواست برگردم. آنجا که بودم، اتفاق جالبی افتاد. با یک خانم تُرک دوست شدم. روز بعدش مرا به مهمانی مفصلی دعوت کرد. آنجا خیلی متداول است که ناگهان به یک مهمانی یا عروسی و شاید دورهمی دعوت شوی، حتی اگر با آن شخص فقط چند روز آشنا شده باشی. تُرک‌ها اعتقاد دارند که آدم همیشه باید شاد و پرهیجان باشد. در کل می‌توان گفت که در این کشور، کلمهٔ غریبه مفهوم خاص و مهمی ندارد. در واقع تنها چیزی که مردم آنجا می‌خواهند این است که احساس غریبی در بینشان نکنی و از بودن در جایی که هستی نهایت لذت را ببری. برای همین است که می‌گویم بهترین جای دنیاست. تازه فرهنگشان به ما خیلی نزدیک است. همین انگلیسا برای تعطیلات به استانبول می‌آیند یا آنتالیا. چرا از همان اول به فکرم نرسید بروم ترکیه؟ یعنی به فکرم رسید. اما دوستم گفت کلاس انگلستان بالاتر است. اینکه بگویی انگلستان زندگی می‌کنی باکلاس‌تر است. اصلاً هم این‌طور نیست. ترکیه خیلی هم خوب است.»

از ته دل می‌خندم. از او می‌پرسم حالا چرا می‌خواهد برود؟

«چرا می‌خواهم بروم؟ مگر این روزها کسی پیدا می‌شود که دلش بخواهد بماند. اگر کسی بتواند برود و نرود یا مخش تاب برداشته یا از خودشان است. خودشان که منظورم را می‌فهمی. البته خیلی‌ها هم هستند که دلشان می‌خواهد بروند، اما نمی‌توانند. بمیرم برای آن‌ها. به دوروبرمان نگاه کن. به‌نظرت ایران دیگر جای ماندن است؟ چه از نظر اقتصادی، چه اجتماعی. خسته شدیم از بس ترسیدیم و لرزیدیم و کم خوردیم و تَمَرگیدیم توی خانه. بیشترجاهای دنیا واکسن زده‌اند و ماسک‌ها را برداشته‌اند و به زندگی عادی برگشته‌اند. اما اینجا می‌گویند موج پنجم در راه است. این چه بساطی است؟ باورت می‌شود مدتی است نه اخبار می‌بینم و نه توی اینستاگرام می‌روم. اعصابم به هم می‌ریزد. یک امروز ناپرهیزی کردم و اینستاگرام را باز کردم. اولین چیزی که به چشمم خورد خبر موج پنجم بود. موج پس از موج در ایران. ما مردم بدبخت هم در حال موج‌سواری. فقط این موج با آن موج خیلی فرق دارد. تهش باید ریق رحمت را سرکشید. همین انگلیسای فیس و افاده‌ای اولین کشوری بودند که کامل واکسن زدند و حالا مردمش خوش و خرم بدون ترس می‌روند فوتبال تماشا می‌کنند.»

می‌گویم دیدی کشور خوبی است. همین که برای ورود به خاکش سخت‌گیری می‌کند، یعنی رفاه حال شهروندانش برایش مهم است. جواب می‌دهد:

«چقدر بدبخت شدیم ما که برای یک ویزای توریستی هم باید تحقیر شویم. والا اگر یک آمریکایی یا دانمارکی بود مثل آب‌خوردن بهش ویزا می‌دادند. اما اسم ایران که می‌آید، همه‌شان فکر می‌کنند یک بمب دستمان گرفته‌ایم و آماده‌ایم که یک جایی را ببریم روی هوا. یادشان رفته زمانی که ما دارای فرهنگ، تمدن، دانشگاه و حقوق بودیم، آن‌ها مثل بَربَرها زندگی می‌کردند و تا همین دویست سال پیش نمی‌دانستند توالت چیست. خدا توی سر ما زده که این‌قدر بدبخت شدیم.»

همان داستان همیشگی که هزاران سال پیش چه بودیم. چسبیدن به گذشته. مهم نیست چه بودیم. مهم این است که الان چه هستیم. شخصیت کنونی ما ایرانیان در‌ واقع ساخته و پرداختهٔ محیطی است که در آن رشد پیدا کرده‌ایم و هیچ‌گونه ارتباط مستقیمی با اینکه قرن‌ها پیش در ایران چه اتفاقاتی افتاده، ندارد. اما مردم از سر استیصال چاره‌ای جز ارجاع به گذشته ندارند. باید به جلو نگاه کرد و تغییر داد، حسرت ایام گذشته دردی را دوا نمی‌کند. اما امان از زمانی که یک جامعه مستأصل شود و ما مستأصل‌ایم. می‌گوید:

«به جهنم که ویزا نمی‌دهند. من دیگر توی این خراب‌شده نمی‌مانم که بنشینم توی خانه و غصه بخورم. می‌روم ترکیه. سیگار را ترک می‌کنم. عاشق می‌شوم. اخبار نگاه نمی‌کنم. برای خودم کیف می‌کنم. می‌روم بار و مست می‌کنم. می‌رقصم. تا صبح در خیابان‌ها پرسه می‌زنم. مانیکور و پدیکور هم خیلی خوب بلدم. با همین تخصص کار می‌کنم و پولم را صرف شادی خودم می‌کنم. امیدوارم به آرزویم برسم. امید بخشی جدانشدنی از زندگی است. من هم به آن روز امیدوارم. اولش که گفتند نمی‌توانی ویزای توریستی بگیری، خیلی ناامید شدم. زیر لب تا توانستم لیچار بارشان کردم. اما سوار ماشین شما که شدم یک‌هو یاد ترکیه افتادم و با خودم گفتم چرا نروم آنجا؟ احساس خستگی می‌کنم، اینجا همه‌چیز برایم رنگ باخته، چیزهایی که باید لذت‌بخش باشند، دیگر برایم جذاب نیستند، احساس می‌کنم زندگی یکنواخت شده و این آن زندگی‌ای نیست که به‌خاطرش باید صبح از خواب بیدار شوم. در یک کلام: دیگر از زندگی لذت نمی‌برم. می‌دانم که دلیلش اینجاست. می‌دانم از اینجا بروم حالم بهتر می‌شود. ۳۶ سال نفهمیدم زندگی چیست. مگر چند وقت دیگر جوانم و وقت خوشی دارم. می‌خواهم زندگی کنم و لذت ببرم و خوشی کنم. چیز دیگری از زندگی نمی‌خواهم.»

ته دلم می‌گویم بزرگ‌‌ترین چیز را می‌خواهی. لذت‌بردن از زندگی که شاید برای من هم آرزو شده باشد. می‌دانم آدم رنجش را با خودش هر جا که برود می‌بَرَد. اما امیدوارم او آن‌سوی آب‌ها معنای لذت را بیابَد.

ارسال دیدگاه